موعظه گَران مرا به بهشت پند میدهند بگذار ندانند که با خیال چشمهای تو هرصبح از شرابستان چشمه های هشت بهشت مست می شوم بگذار ندانند حرفهایی هست که باید به تو بگویم مثلا بگویم بودنت حواسم را پرت میکند و نبودنت خیالم را بگویم هرچه کمتر و کمتر باشی بیشتر و بیشتر میخواهمت باید بگویم باشی دوستت دارم نباشی هم دوستت دارم باید بگویم باید بدانی من اما هنوز صبورم به نداشتنت به تنها دوست داشتنت
???????????? تو باشی رازقی باشد، غزل باشد، خدا باشد بگو این دل اگر آنجا نباشد پس کجا باش خدا میخواست همعصر تو باشم همکلام تو خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد خودش میخواست لبخندت سلامم را بلرزاند خودش میخواست قلب سادهی من مبتلا باشد بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد، چرا باید هزاران سال نوری دستشان از هم جدا باشد بگو وقتی دو دلواپس، دو دلداده، دو دلبسته دلت را بسته میخواهم چراباید رها باشد نمیخواهم که پابند دل بیطاقتم باشی تو باید شاد باشی تا جهان بودهست و تا باشد رها کن شاعران راما به غم شادیم و آزادی مگر آزادگی باید میان قیدها باشد خداحافظ نگفتم تا نگویی”زود برگردی” خدا میخواست لبخند تو ختم ماجرا باشد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|